من ترا دوست میدارم
اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست
هیچ وقت بهش شک نکن نگار... خدا نهایت خوبیهاست.... قسمت پایینو پررنگ نکردم تا اگه دوست داشتی بخونیش .... راستشو می گم هی تویی که همیشه واست می نویسم پ.ن ۱: سرنوشت منو این وبلاگ هنوز معلوم نیست ، اما بازم می گم : کپی برداری از این وبلاگ فقط با ذکر لینک مجاز است ، در غیر اینصورت در پیشگاه خدا مسئولید ....... پ. ن ۲ : من..... راستی من ! یا ما ! .......
هیچوقت دلم نمی خواست از این جور حرفا تو وبلاگم بنویسم
ولی سرنوشت این وبلاگ ٬ شاید دیگه به همین نوشته ها بنده
شاید این نوشته ها یه توضیح باشه واسه کسایی که نوشته های منو می خوننو فکرای جورواجوری می یاد تو ذهنشون
و این نوشته ها شاید یه جوابی باشه به کامنتای نگار
بهتره یه راست برم سر اصل موضوع
خواستگار کم ندارم یعنی انقدر بودن که دیگه حوصله ی شمردنشون نبود یعنی هیچوقت گیر این جور چیزا نبودم ....
اگه بخوام راستشو بگم ٬ مث بعضی دخترا نیستم که بگم : " باید ازدواج کنم" ، مث اونایی بودم که می گفتم : "باید با کسی که می خوام ازدواج کنم" .....
اگه بخوام راست ترشو بگم شاید اینا همش بهانه بود..... من همیشه ترسیدم ...همیشه یه ترس کذایی باهام بودم و رهام نمی کرد
من از آینده می ترسم... از ازدواج... از اینکه بخوام دیگه تو حرفام به جای "من" بگم "ما "... از دونفره شدن ...یا بهتر بگم ، بر عکس همه ی نوشته هام من همیشه از عشق ترسیدم.......واسه همین از خیلی چیزا فرار کردم .... از خیلی چیزا....
واسه این بود که موقع اومدن هر خواستگاری اشکای بی امونم دونه دونه می چکید رو گونه هام و واقعا بند نمی اومد
می خوام از این سه ماه آخر بگم
از گریه های دو هفته ای
از اصرارای بابا
از نصیحتای مامان
از " نـــــــــه " های من که دیگه تبدیل به فریاد شده بود ....
اینجور موقعا بود که می نشستم دونه دونه آرزوهامو می شمردم
" نه .. من هدفای بالاتری دارم ، نمی خوام عشق دست و پا گیرم کنه
من واسه زندگی دونفره ساخته نشدم "
خواهرم می گفت توقعاتت رفته بالا و من به این فک می کردم " که خوشبخت کردن من چقدر آسونه ....که فقط دنبال آرامش بودم .... دنبال یه جایی که دیگه این ترس کذایی باهام نباشه .... اما این حرفا گفتنی نبود.... "
............
اما الان
بعد از بارها و بارها
این یکی قضیش خیلی جدی تره
این یکی درست زمانی بود که نگار واست نوشتم حالم خیلی بده
خیلی بد
یادته
اینجا بود که حس کردم دیگه تو این دنیا جایی واسه آرامش من نیست ، این لحظه درست اون زمانی بود که واقعا از خدا خواستم بمیرم
اینجا بود که به خدا شک کردم ، به وعده هاش
به خاطر همین ترس کذایی .....که همیشه باهام بود... و به خاطر آرامشی که هیچوقت نبود...
ولی بازم تکرار می کردم
" خدایا ...من این روزا واقعا میترسم ....دلم می خواد فقط تو پناهم باشی .... "
حالا بماند که این بار، قسمت چه جوری یقمو گرفتو چه جوری داره همه چیو پیش می بره
نگار درست اینجا بود که ازت خواستم واسم از خدا بگی
گفتم نیاز دارم یکی واسم از خدا حرف بزنه
کامنتاتو خوندم... بارها و بارها
مدام این دو جملت تو ذهنم زنگ می زد " هیچ وقت بهش شک نکن نگار... خدا نهایت خوبیهاست.... بهش شک نکن نگار .... بهش شک نکن ...... "
یادته نگار ٬ بهت گفته بودم هر وقت هر کی اومده تو زندگیم دنبال دلیلش گشتم ، حالا اگه بخوام دلیل پیدا شدن تو رو تو زندگیم بگم ، اگه بخوام همه ی حرفای قشنگتو سانسور کنم ، باید بگم خدا تو رو به خاطر همین یه جمله سر راه من گذاشت ... تا همیشه این حرفت تو گوشم زنگ بزنه که ....بهش شک نکن نگار......
ترسم یه ذره ریخته... خیلی حرفا بمونه ..... اگه همین جور ادامه پیدا کنه ... شاید همین روزا ...... نمی دونم .... نمی خوام بهش شک کنم ......سپردم به خودش .... سپردم به خدا .....
حالا بذار یه جور دیگه بگم
بعد از بارها و بارها
این بار قضیه خیلی جدی تره
یکی اومده ادعا می کنه که غریبه نیست
یکی اومده ادعا می کنه که توء ......!..
| Design By : Mihantheme |

