من ترا دوست میدارم

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست

چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
...................
"فروغ فرخزاد"

"... این بار چشاش خسته تره .... "
...............
دارم موسیقی گوش می دم
ازاون آهنگایی که مامان هر بار می شنوه ٬ بهم میگه " آخه اینا چیه تو گوش میکنی؟..."
" وردو " وا می کنمو شروع می کنم به نوشتن :
یادمه آسمون ٬ واسه اون پستی که توش نوشته بودم " درست شدم عین اون روزا"..... ، یه کامنت گذاشته بودو نوشته بود :
" شاید بتوانی شبیه آن روزهای رفته ات شوی... ولی فقط شبیه ...هیچ چیز برنمی گردد...."
...............
حسابی خرابم کرد
.......

................
من
( چهره ات را از یاد برده ام
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !)
..........
( دوباره خاطره ی کسی و به یاد آوردی که تازه به نبودنش عادت کردی ؛ و باز آیندت ٬ پر از نبودن کسی در گذشته می شه و اون وقت تو می مونی و  )........
..........
اینجاست که دلت میخواد زیر لب زمزمه کنی  :
من نیاز به تکرار دارم
نیاز به تجدید خاطره
تجدید صدا
تجدید نگاه
تجدید دستها
..............
می خوام دوباره تو اون هوا نفس بکشم
می خوام دوباره تو اون هوا نفس بکشم
.........
من ... نیاز دارم
دوباره
به عین
به شین
به قاف
به نقطه ها
....................
اما..!.

همیشه پاییزو واسه خودم اینجوری تصور می کنم :
یه بارون نم نم
یه باد که وقتی بهت می خوره یه لحظه  لرزت میگیره
یه صندلی که روش پر از برگای پاییزیه
یه دست که سردشه
یه چشم که .....
............
و من
که آرامتر از همیشه نگاهت میکنم
و تو
که کمرنگ و کمرنگتر میشوی ...
.................
این روزا زیادی آرومم
این آرامش منو می ترسونه ...
تکرار می کنم
هی رفیق !
ما روزهایمان همین قدر بود و من... حتی نتوانستم شبیه آن روزهای رفته ام شوم ...حتی شبیه ....
ما روزهایمان همین قدر بود ٬ به قدر همین تصور پاییزی .......
.......................

پ.ن 1 : اولین نوشته ی داخل پرانتز از " پابلونرودا " و دومیش از " پدرام رضایی زاده "....
پ.ن 2: من ........
پ.ن 3: مطمئنا یه مدت آپ نمی کنم و کمتر میام ٬ دیگه حس نوشتن نیست...گاهی باید مرور کرد....

دلت گرفته ؟...
 خب منم دلم گرفته ....
یکم برام بخون..... یکم برام بخون ....

نوشته شده در یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۸ساعت 14:14 توسط نگار|

عین شین قاف

حرف كه مي‌زني
 من از هراس طوفان
زل مي‌زنم به ميز
به زيرسيگاري
به خودكار
تا باد مرا نبرد به آسمان...
 
لبخند كه مي‌زني
من
 ـ عين هالوها ـ
زل مي‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچي طلايي‌ات
به آستين پيراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمين…
 
ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفته‌اي
در كلمه‌اي انگار
در عین
در شين
در قاف
در نقطه‌ها...
(مصطفی مستور)

خب گاهی بهت نزدیکه
عشقو میگم
انقدر که می تونی هنوز دستاتو بلند نکرده ، حسش کنی
...............
گاهی ازت دور می شه ، اما نه زیاد
عشقو می گم
انقدر که اگه یه ذره بیشتر دستاتو به سمتش بلند کنی ، می تونی لمسش کنی
..............
اما گاهی ازت دورش می کنن ، خیلی زیاد
عشقو می گم
انقدر که باید به جای دستات ، یه کلمه رو که زیادم کشیده نیست ، بلند و محکم بکشی  " نـــــــــــــــه !... این رسمش نیست "
............
خب میدونی
تو اولاش حس می کردی خیلی ازت کوچیکتره
عشقو می گم
انقدر که وقتی از بالا بهش نگاه می کردی ، می تونستی  مژه های بلندشو ببینی
انقدر که وقتی بهش نزدیک می شدی ، صدای قلبتو می شنید
............
خب یه ذره که گذشت همقدت شد
عشقو می گم
انقدر که می تونستی تو چشاش زل بزنیو ، آرومو زمزمه وار بهش بگی  که " دوسش داری..."
انقدر که......
خب کم کم قد کشید ، ازت بلند تر شد ، اما نه زیاد
عشقو میگم
انقدر که حالا اون بود که می تونست ، وقتی از بالا نگات می کنه ، مژه های بلندتو ببینه
انقدر که وقتی بهت نزدیک می شد ، میتونستی صدای قلبشو بشنوی
انقدر که دلت میخواست تو حصار دستاش گم شی.....
...........
اما یه ذره که بیشتر گذشت بیشتر قد کشید ، خیلی زیاد
بزرگ شد
خیلی بزرگ
ع
ش
ق
و میگم
انقدر که باید فاصله می گرفتی ازش
دور می شدی و دور می شدی
تا بتونی از این پایین نگاش کنی
تا بتونی یه بار دیگه نگاش کنی.............

پ.ن 1:..........     .
پ.ن 2: همین...
پ.ن 3: " نگارجون عاشقم " تولدت مبارک ( باید 19 آبان بهت تبریک بگم ولی خب .....می خوام اولین نفر باشم ، امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی (گل) .....یه چی بگم : خندیدن خیلی بهت می یاد ، حواست باشه ! ) .
پ.ن 4: .......
پ.ن 5: ومن.......عین هالوها.......زل می زنم به دست هات........

نوشته شده در یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۸ساعت 15:35 توسط نگار| |

و من زاده ی بهار بودم
بی همزاد....
.....

نمی دونم پست تند قبلی رو چند نفرخوندن
گاهی حس می کنم بعضی جاها انقدر مقدسن ، که هرحرف نامربوطی میتونه از تقدسش کم کنه
می خوام یه جور دیگه بنویسم
گاهی وقتا احساسات آدما ، تو یه بازه ی زمانی خیلی کم ، زیادی نوسان داره ، گاهی تو اوج خواستنه ، گاهی تو اوج بی تفاوتی ...
گاهی می شه از کنار مسائل خیلی مهم ، خیلی بی تفاوت گذشت و زیر لب زمزمه کرد : ...مهم هم نیست...
گاهی آدمای دورو برت انقدر کم رنگ می شن ، که حتی اگه بخوای هم ، نمیتونی ببینیشون...
گاهی .....شاید میخوام بگم منم الان تو اوج بی تفاوتیم ! ( دیگه می خوام از کنار بعضی حرفا و کامنتا خیلی بی تفاوت بگذرم ...)

دلم می خواست بنویسم خستم
از اون خستگیای خوب
که بعد از تموم شدن یه قالی بهت دست میده
دلت میخواد بشینی یه گوشه و از دور نگاش کنی
دلت میخواد بشینی یه گوشه و..........................
.............
اما من خستم
از اون خستگیای بد
که بعد از خراب شدن قالی زندگیت بهت دست میده
دلت میخواد بشینی یه گوشه و ..... دیگه هیچ جوره دلت نمی خواد نگاش کنی
دلت می خواد بشینی یه گوشه و مث این بچه کوچولوها ( موقع بازی قایم باشک ) چشماتو سفت ببندیو معکوس بشماری
10
9
8
7
.
.
بعد که رسیدی به عدد 1 ،... 
به جای اینکه مث بازی قایم باشک بگی" بیام ؟ تا مطمئن بشی و چشماتو باز کنیو بری "
محکم
خیلی محکم داد بزنی
" کجای این شبای تیره می شه تورو پیدا کرد ؟
تا مطمئن بشی
تا مطمئن بشی و چشماتو  ........
..................."

 پ.ن 1: نمی فهمی چه می گویم
            نمی فهمی ...
پ.ن 2: من ....حالم خوبه...

لازمه اینجا چند تا نکته رو بگم

اولا : از سهراب (دوست چندین ساله ی وبلاگیم ) به خاطر سوء تفاهمی که پیش اومد و جواب کامنتی که اشتباها براش گذاشتم واقعا معذرت می خوام (البته این قضیه اصلا ربطی به اون پست تند نداره ، چون مخاطب اون پست ، فقط یه نفر بود که خودش فهمید و عذرخواهی کرد)

دوم :  مشق عشق تو یه کامنت نوشته بود" اگه کسی ندونه خیال می کنه تو روز و شب داری گریه می کنیو از این جور حرفا ..." باید بازم بگم که :  این نوشته ها فقط نوشته اند ...و هیچ ارتباطی به شخصیت من و اینکه چه جوری دارم روزو شبامو طی می کنم واقعا ندارن ، یا بازم بهتر بگم : نوشته های منو جدی نگیرین،  این نوشته ها فقط به من آرامش میدن ...همین....

سوم : نگار جونم دلم می خواد همیشه باشی و واسم حرف بزنی .....یه چی می خوام بهت بگم : به قول فیلم شبهای روشن :"  این مدت کوتاه خوشبختی واسه یه عمر کافی بود..."  درسته دیگه معشوقت نیست اما با درک عشقی که  خودت می گی فقط توش آرامش بوده ، تو میتونی دوباره بخندی ، دوباره درس بخونی  ، دوباره هدفاتو دنبال کنی ، می تونی ازدواج کنی  ، تشکیل خانواده بدی و ....... و مطمئن باشی که یکی از اون بالا داره عاشقانه تر از همیشه نگات می کنه و بهت لبخند می زنه و اینکه هیچوقت نمی خواد چشماتو غمگین ببینه ( این خاصیت عشقه عزیز)......پس بخندو دوباره و دوباره و دوباره نفس بکش و هیچوقت فراموشش نکن چون این مدت کوتاه خوشبختی واسه یه عمر کافی بود........

چهارم : تازگیا زیادی وراج شدم ، چقدر الان دلم اون موسیقی " تو رو دوست دارم..." (خواننده : نمی دانم که ....) رو میخواد ، بعد یه سکوت خیلی خیلی مطلق که مثلا بگم من چقدر الان تو حسمو چقدر الان دلم می خواد باشی... یا نه یه جور دیگه بگم :

...

من

.

.

چقدر الان دلم برف می خواد

با چشماتو........

(به یاد پستهایی که یکی یکی رفتن زیر آوار خاطرات....)

نوشته شده در یکشنبه ۳ آبان ۱۳۸۸ساعت 15:31 توسط نگار| |

Design By : Mihantheme